⛓️45🍂

362 54 1
                                    


⚡حسین⚡

لبخند شیرینش بعد حرفم جمع شد.
تلخی خاصی روی لبای کش اومده اش نشست و لب زد:
حسین؟!

کمی راه اومدن با این پسر خوشرو که جز خوبی چیزی در حقم نکرده بد بود؟!
لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم:
جانم؟!

ناباور بهم چشم دوخت و انگار از دیدن و شنیدن این لحن آروم و مهربونم شوکه بود!
با کمی مکث نفسی گرفت و گفت:
میشه...میشه...

دست روی دوشش گذاشتم و گفتم:
خالی کن خودت رو...نشستم کنارت تا پی حرف هات رو بگیرم دیگه!

هول کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
دست دست میکرد و انگار ترسیده و مضطرب بود!

وقتی با اون لبای سرخی که موقع استرس داشتن بسشتر جلوه میکرد و حتی به رنگ زرشکی دراومده بود و دریای نگاهی و که خیره شدن در اونا عین زندگی و بزرگی و زیبایی خدا بود چشم دوختم برای یه لحظه تموم دنیا از حرکت وایساد و قلبم با آخرین سرعت تپید!

برای اینکه از این فضای تند و پر تنش خارج بشم یه لیوان آب از روی میز برداشتم و سر کشیدم و منتظر حرف زدنش شدم اما با همون بغضی که قلبم رو میفشرد و اینکه نمیتونستم براش کاری کنم گفت:
بهتره برم...خسته ای باید بری خونه و تستراحت کنی...

دستش رو گرفتم و گفتم:
هی من خسته نیستم...حرف بزن سبک بشی...

یهویی داد زد و گفت:
چیش رو میخوای بشنوی؟!حرف های دل من چی میتونه باشه جز درباره ی حسین؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now