⛓️10🍂

473 73 2
                                    

🍂آیهان🍂

به قدری حرفش دیوونه ام کرده بود که بی توجه به دعوا های قبل و چند باری که انفرادی رفتیم دوباره با ضربه ای توی سرش دعوا راه انداختم!

هیچ کدوممون عقب نمیکشیدیم و هر کی برای خالی کردن حرصش مشت و لگدی میپروند!
حسین با کلافگی به سمتمون اومد و قبل اینکه سرباز و رییس زندان مطلع بشه جلومون رو گرفت و البته با کمک چند نفری که توی اتاقمون بودن!

یه سیلی مهمون هر کدوممون کرد و با عصبانیت گفت:
اگه یه بار دیگه عین خروس جنگی ها به پر و بال هم بپیچین یه جوری بهم دیگه میبافمتون که هیچ جوره راه درمانی نداشته باشین...فهمیدین؟!

نمیشناختمش درست و حسابی اما از قد و هیکل و تن صداش معلوم بود خیلی بارشه و وقتی نگاه های ترسیده و نگران بقیه رو دیدم فهمیدم هیچ کدوم از حرف هاش بی ثمر و بیهوده نیست و خیلی هم جدیه!

سربازی دویید وسط حیاط تا علت شلوغی رو جویا بشه.
حسین با هوشیاری به همه اشاره داد متفرق بشن.
به علی و امید اشاره داد ببرنمون سمت اتاقمون و نزارن دیگه بهم نزدیک بشیم.
خودش هم رفت سمت سرباز تا دلیلی یا بهانه ای بیاره و دست به سرش بکنه!

پسره ی لعنتی بعد از درآوردن حرصم و حرف های بدی که بهم وصل کرد راحت رفت روی تختش و خوابید!
کلافه بودم.
نمیتونستم یه جا بند باشم.
از همون جوونی درسته که زیر سلیقه ی شخصی خانواده داشتم تربیت میشدم اما توی رفاه بودم و همه چیز داشتم!
بیرون رفتن با دوست کار هر روزم بود اما خب اونم سر تایم خاصی و نه بیشتر و نه کمتر اما باز هم دلم بهشون خوش بود!
حالا که اینجا توی این اتاق با روتختی های چرک و در و دیوار تیره و تار گیر افتاده بودم شراط برام خیلی سخت میگذشت!

وقتی تایم ملاقاتی رو علام کردن.
لبخندی روی لبام نشست.
حداقل میتونستم با دیدن یکی از اعضای خانواده کمی انرژی بگیرم!

نیم ساعتی طول کشید تا به تایم ملاقات نزدیک بشیم.
صف کشیدیم و از دری با میله های زنگ زده گذشتبم.
با توجه به شماره ی صندلی رفتیم و نشستیم.
داداشم بود.
میدونستم نمیزاره پدر بیاد با مشکل قلبی که داشت.
خب من ته تقاری بودم و عزیز و اگه من رو پشت میله ها یا همون شیشه ای دو طرفش گوشی بود برای رد و بدل کردن حرف قطعا یه بلایی سرش میومد!

اشاره به گوشی کرد که برداشتمش.
با لبخندی با همون شوخی بی مزه ی بچگیمون لب زد:
چطوری کاکل زری سرتق؟!خوش میگذره؟!اونجا هواش خوبه؟!خب میدونی چیه این ور زیادی سرده و شاید اون ور...

کلافه دستی به مو های پس سرم کشیدم و لب زدم:
کوفت...کمتر وراجی کن به جاش یکم آرومم کن!

خندید و گفت:
اوا عزیزه داداش چرا شرمنده میکنی...این همه محبت...

وقتی دید زیادی دپم نفسی فوت کرد و حرفش رو نصفه و نیمه عوض کرد و گفت:
قربونت برم چرا ناراحتی؟!پیرمرده قول داده رضایت بده...تو فقط سعی کن با کسی درگیر نشی...والا گزارشت رو وقتی دیدم بالای دو سه تا دعوا بوده...یکم خوددار باش دیگه ته تقاری باباش!

آخرین حرفش رو با خنده گفت که منم خندیدم.
با لبخندی پر از دلتنگی لب زدم:
بابا و مامان بیقراری میکنن؟!

دستی به ته ریشش کشید و گفت:
نه بابا فقط مامان بسته ی قرص اعصابش به جای یه ماه یه هفته ای تموم شد و بابا هم برای بد تر نشدن وضعیت سوگلی قلبش قوی مونده...

با نگرانی و دلهوره بهش چشم دوختم که با حرص گفت:
خب خول و چل معلومه دارن دیوونه میشن از نبودنت و ندیدنت اینم سوال میپرسی؟!

با بغض لب زدم:
آیکان داداش؟!

لبخند مهربون همیشگیش رو زد و گفت:
جانه داداش؟!

بغضم اشک شد و لب زدم:
میشه زود تر بیاریم بیرون؟!

با دیدن اشکم یهویی نیم خیز شد و دست روی شیشه گذاشت و لب زد:
دورت بگردم میدونی اشک هات نقطه ضعفمه و باز هدرشون میدی؟!

دستی به گونه ام کشیدم و اشکم رو پس زدم و گفتم:
ببخشید دست خودم نیست...اینجا اصلا شرایطش خوب نیست...احساس امنیت نمیکنم...مگه چند سالمه که اینجا سالم بمونم؟!

تایید کرد و با چشایی به نم نشسته لب زد:
قول میدم کمتر از یه هفته دیگه آزادی...شده صبح تا شب دم در خونه ی پیرمرده میشینم...اما نمیزاره تیکه از وجودم اینجا عذاب بکشه!

لبخندی به برادری که از هر کسی برام بالا تر بود زدم و گفتم:
میدونم کارت درسته و قولت قوله داداشی!

کف دستش رو روی شیشه گذاشت که منم کف دستم رو روی شیشه گذاشتم و عین بچگی هامون با هم لب زدیم:
قوله قول که بعد از انقراض دایناسور ها و تا تولد دوبارهشون پشت هم بمونیم!

آخر حرفمون خندیدیم مثه همیشه!
قولی بود که اندازه اش مشخص نبود و میتونست معنی ابدی بودن بده!

آخر حرفمون خندیدیم مثه همیشه! قولی بود که اندازه اش مشخص نبود و میتونست معنی ابدی بودن بده!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🍁آیکان🍁

پوست:جوگندمی
چشم:آبی
مو:قهوه ای
سن:۲۶ سال
حرفه و شخصیت:
مدیر عامل شرکت پدرشه!
شوخ طبع و پایه و مهربون!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now