⛓️135🍂

129 16 0
                                    


⚡حسین⚡

روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
خب مگه غیره اینه گل پسرم؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه...عمو جونم هم خوشگله و هم خوبه!

آیکان لبخندی بهش زد و دستش رو گرفت و بوسید و گفت:
خوشگل رو که شمایی قنده عسل!

طاها با ذوق روی صورتش رو بوسید. لبخندی با عشق به هر دوشون زدم.

کمی بعد به پارکی رسیدیم
آیکان هر وسیله ای که طاها میخواست سوار بشه بلیطش رو براش میگرفت و سوارش میکرد.

روی یکی از صندلی های داخل پارک نشستم که چشمم به مادر و پسری خورد.

یاد مادر طاها افتادم.
برای لحظه ای خجالت کشیدم از خودم که چرا اینقدر زود فراموشش کردم.

وقتی حضور آیکان رو کنارم حس کردم سرم رو سمتش برگردوندم که لبخند تلخی بهم زد و گفت:
یاد زنت افتادی؟!

متعجب از اینکه اینقدر راحت افکارم رو خونده بهش چشم دوختم که سری تکون داد و دستش رو پشتم و روی شونه هام گذاشت و گفت:
نپرس چجوری فهمیدم که چشات دارن داد میزنن پر از عذاب وجدانه توی وجودت!

مگه عشق همین نبود؟!
همین نبود که اینقدر خوب مردت رو از حفظ باشی؟!
انگار آیکان توی این مدت تموم وجودم رو بلعیده بود!

لبخندی با شرمندگی زدم و گفتم:
خودت میدونی که این فکرها همهشون بخاطر مرام و مردونگیمه...هوم؟!

لبخندی زد و گفت:
اگه بهشون فکر نمیکردی که نمیومدم بگیرمت!

خندیدم که خندید.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now