⛓️67🍂

345 47 0
                                    


🍁آیکان🍁

اردلان وقتی فهمید حسین باعث اون حال خرابم بوده عصبی به یقه ام چنگ انداخت و چسبوندم به دیوار و گفت:
پسره ی احمق رو نگاه کن...چه قشنگ هم از هنر دست آقاشون تعریف میکنه...چرا نگفتی همونجا حالیش کنم زیادی نیستی و خیلی هم براش زیادی...

از حرفش خوشم نیومد و پسش زدم و تقریبا داد زدم و گفتم:
راجب حسین درست صحبت کن...اصلا نگفتم که نگفتم به تو چه؟!

پوزخندی زد و گفت:
آره به من چه اصلا...من برای چی باید با کسی نقش بازی کنم که حالیش نیست رفیق چیه و وقتی رفیقش غیرت میزاره براش یعنی براش مهمه و عزیزه...

خواست بره که نزاشتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
ببخشید داداش...یهو نفهمیدم چی گفتم...بخدا...بخدا داغونم...هق...

حتی نفهمیدم کی بغضم ترکید و اشک هام جاری شد.
وقتی دید به گریه افتادم نگران از دو طرف صورتم گرفت و اشک هام رو پاک کرد و پیشونیم رو بوسید و آروم و مهربون لبخندی زد و گفت:
شیششش...قربون دل نازکت برم رفیقم...خودم اصلا همین حالا میرم اون آقا حسین رو دست و پا بسته میارم غلامیت رو بکنه...

خواست بره که با خنده جلوش رو گرفتم و با خنده گفت:
د وایسا برم تلاشم رو بکنم اصلا کتک هم خوردم جهنم...

خواست باز بره که با خنده ی بیشتری نزاشتم و گفتم:
اردلان آروم بگیر دیگه!

با خنده چشمکی زد و گفت:
حالا یه بوس بده بیاد تا ببخشمت...فکر نکن حواسم نیست که وقتی گند میزنی زرتی میزنی زیر گریه تا بوس ندی به اردلان عاشق!

خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و زدم توی پیشونیش که با خنده گفت:
جوووون یعنی واقعا کوفت این آقا حسین بشی!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now