⛓️49🍂

355 49 3
                                    

⚡حسین⚡

نمیتونستم ریسک کنم و به راحتی به حرف دلم گوش بدم.
میترسیدم توی این جامعه و با این آدم ها این تغییر گرایش و خواسته ی یهویی خطرآفرین بشه!

دوباره پسش زدم و خواستم بره که با اشک هایی که جاری میشد لب زد:
واقعا که...حسین...واقعا که از آدم هایی که سعی در پنهان حسشون دارن متنفرم...ازت متنفر شدم حسین...میدونم تو هم به اندازه ی من خواهان این رابطه ای...اما...میترسی کسی بفهمه و...

مکثی کرد و با نفسی آه مانند لب زد:
بیخیال...

چند قدم بهم نزدیک شد و ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
باشه...میرم و دیگه من رو نمیبینی...

سمت کرکره ی مغازه رفت و خم شد و دادش بالا که با عجز و کلافگی از خواستن و نخواستنش لب زدم:
آیکان...

با نفرت نگاهم کرد و گفت:
دیگه اسمم رو به زبونت نیار!

رفت و کرکره رو محکم کشید پایین.

حقش نبود.
حقش نبود بعد این همه تلاش برای ساختن این رابطه اینجوری بره!

با بغضی که ناباور به گلوم چنگ انداخته بود به رو به رو خیره شدم.
آینه ی خاک گرفته و شکسته ای به دیوار میخکوب شده بود.
چقدر شبیه ی دنیای درون من بود!
هم شکسته بودم و هم خاکی از غم روم نشسته بود!
توی سنی که خیلی ها بهش میگفتن اوج کار و جوونی با مو های سفید شده و بدنی خسته پیر شده بودم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now