⛓️143🍂

113 8 0
                                    

⛓️راوی⛓️

وقتی تند تند شروع به دوییدن کرد آرشا جیغی از هیجان زد.

وقتی وارد اتاق شدن اردلان میدونست که به هیچ وجه نباید شوخی های بی مورد با آرشایی که قلبش مریض بود بکنه برای همین خیلی آروم کنار تخت روی زمین یکی از زانوهاش رو گذاشت و گفت:
بشین روی تخت خوشگلم...

آرشا دست هاش رو از دور گردنش باز کرد و آروم روی تخت نشست.
اردلان بی طاقت برگشت سمتش و روش خیمه زد.

آرشا با ذوق از دو طرف صورتش گرفت.
اردلان کف هر دو دستش و انگشتش هاش رو بوسید.
نوازش و لمس لباش برای آرشا نهایت لذت و عشق بود.

لباش از مچ دستش تا روی ساق دستش پیش رفت.
با شیطنت گازهای ریزی هم میگرفت.

آرشا همین اول کاری از خجالت گونه هاش گل انداخته بود.

وقتی بوسه هاش به شونه هاش رسید دستش رو زیر پیراهنش برد و با لبخندی گفت:
اجازه هست قند عسلم؟!

آرشا کمرش رو از روی تشک بلند کرد و با لبخند ملیحی لب زد:
میخوام به هم نزدیک بشیم...اونقدری نزدیک که هیچ کس نتونه از هم جدامون کنه...

دستش رو روی شونه اش و ترقوه ی برجسته اش نشست و نوازشش کرد و گفت:
روحمون با هم سازگار شده...جسممون هم باید بشه...درسته؟!

اردلان به قشنگی حرف های معشوقه ی دلبرش لبخندی زد و روی پیشونیش رو عمیق بوسید و گفت:
وقتی شاه قلبم راضی باشه دیگه حرف و فکر هیچکس برام اعتباری نداره!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now