🍂آیهان🍂
سه نفری تکیه به دیوار همچنان نشسته بودیم.
علیار نیم نگاهی بهم انداخت و به حسینی که توی فکر بود گفت:
میگم داداش حسین شما عاشق شدی؟!حسین نگاه معناداری بهش کرد و گفت:
تو چیکار به عشق و عاشقی ما داری؟!علیار سرخوش خندید و گفت:
چون ما میخواییم زن بستونیم و نیاز به کمک داریم...یکی راهنمایی چیزی بکنه ما رو!چشم غره ای به نگاه معنادار علیار روم رفتم که خندید و گفت:
چون خیلی بدقلقه و پا نمیده لامصب...نتونستم تحمل کنم و با حرص سنگ ریزی از روی زمین پیدا کردم و سمتش پرت کردم که خورد توی صورتش و با خنده و درد روی زمین خوابید.
حسین هم خندید و انگار بو برده بود و از نگاه هاش خونده بود منظورش با کیه که قبل اینکه روش شیرجه بزنم جلوم رو گرفت و گفت:
نمیشه یکم بهتر نقش بازی کنین و اینقدر ضایع نباشین؟!علیار که اصلا به هیچیش هم نبود که لو بریم و با خنده لب زد:
جونه تو نمیشه...به سر تا پام اشاره کرد و گفت:
آدم وقتی زیبایی میبینه نمیتونه خودش رو کنترل...میون حرفش دوباره خواستم بهش حمله کنم که حسین با خنده پس گردنی به علیار زد و گفت:
ببند دهنت رو هنوز من اینجام به عنوان بزرگترش...غلط اضافی بکنه چشات رو درمیارم!با ذوق به پایه بودن حسین آقا خندیدم و رو به علیار با اخمی لب زدم:
باز زر اضافی بزن تا به داداش حسینم بگم جیگرت رو دربیاره!حسین با حرفم لبخندی عمیق زد و دستش رو دور حلقه کرد و به خودش چسبوند و به علیاری که حسودیش شده بود چشم دوخت و گفت:
خب بگو ببینم خواستگار گرامی چی توی پر و بالت داری؟!داداش کوچولوم رو که از سر راه نیاوردم ارزون بدمش بره!با خنده به حرف های حسین گوش سپردم.
خیلی باجنبه و باحال بود و به دلمینشست مردونگی و پایه بودنش!
واقعا خوشبخت بود کسی که حسین عاشقش بود یا عاشقش میشد!علیار با خنده گفت:
والا جز بدهی هیچی ندارم!هر سه به حرفش خندیدیم که نفهمیدم چطور اما بی هوا لب زدم:
بدهی صدقه سر زندگیمون...خودم میدمش عزیزم!حسین با لبخندی مهربون گفت:
پس مبارکه؟!علیار تو شوک حرفم بود.
یه آن سرش رو پایین انداخت و گفت:
من دیگه میرم داخل!متعجب به ناراحتیش چشم دوختیم و بی توجه بهمون بلند شد و رفت!
سوالی به حسین آقا چشم دوختم که لب زد:
میفهممش...غرور و غیرتش نمیزاره کسی جورش رو بکشه!نگاهم سمتش برگشت.
شاید اونجوری که باید نشناخته بودمش!