⛓️166🍂

42 6 0
                                    

🍂آیهان🍂

وقتی یاس با آرامبخش به خواب رفت.

زودی خودم رو به دم اتاق عمل رسوندم که دکترش رو دم در شیشه ای دیدم.

با نگرانی بهش نزدیک شدم و گفتم:
دکتر...چیشد...

با لبخندی لب زد:
عملش خوب پیش رفت...بعد ریکاوری منتقل میشه به بخش!

لبخندی زدم و تشکری کردم که سری با لبخند تکون داد و رفت.

کمی طول کشید تا علیار رو منتقل کنن به بخش و بتونم ببینمش.

کنار تختش نشستم تا چشاش رو باز کنه.

به همون پرستاری که یاس رو نجات داده بود گفتم مراقبش باشه و هر وقت بیدار شد بهم خبر بده.

حدودا نزدیک های نیم ساعت طول کشید تا علیار چشاش رو باز کنه.

وقتی پلک هاش رو باز کرد با ذوق رفتم بالای سرش.

با بغض نگاهش کردم که لبخند بی جونی زد و صورتش از درد جمع شد.

دستش رو که بالا آورد محکم گرفتمش و بوسیدمش.

روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم: عزیزم...دورت بگردم...

قطره ی اشکی روی گونه ام جاری شد و لب زدم:
میدونی روت حساسم...

دستش رو سمت صورتم آوردم و با صدای خیلی ضعیفی و با مکث هایی بخاطر دردی که داشت گفت:
ببخ...ببخشید...زند...زندگیم...

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now