⛓️81🍂

297 47 0
                                    


🌈راوی🌈

وارد حیاط ویلا شدن.
علیار ماشین رو پارک کرد.
از وقتی حسین اونجوری اعتراف کرد تا وقتی برسن کسی هیچ حرفی نزدن.

علیار تما میتونست فکر آیهان رو از روی لبخند های چاه و بی گاهش بخونه.
میدونست حالا که مطمئنه که حسین برادرش رو میخواد تا بهم نرسونتشون دست برنمیداره!

وقتی از ماشین پیاده شدن سمت پله ها رفتن.
میدونست اصرارش برای آوردن طاها بی فایده هست و حسین به همچین جایی نمیارتش.
مهرش به دلش نشسته بود و دلظ میخواست یه روز ببرتش خونه تا با پریا بازی کنه.
مطمئن بود پریا به همبازی با یه دوست جدید نیاز داشت!

وقتی از پله ها بالا رفتن.
آیهان جلوتر حرکت کرد و با مردی قد بلند دست داد و با لبخندی نشونمون داد و گفت:
علی دوست پسرم و حسین آقا هم رفیقمونه!

مرد خنده ای صمیمی و گرم سر داد و با تک تکمون دست داد و گفت:
احسان هستم...خوشبختم بچه ها بفرمایین خونه ی خودتونه!

وارد خونه شدن.
سالن حسابی شلوغ بود اما اردلان زودی دیدشون و سمتشون اومد و با همه دست داد و با دیدن حسین کمی جا خورد.
فکر نمیکرد به این راحتی قبول کنه و بیاد.

آیهان دنبال آیکان میگشت.
رو به اردلان گفت:
آیکان...

اردلان نگران نگاهی بهش کرد و نمیدونست چی بگه گفت:
خب...همین طرف هاست...

آیهان که میدونست داداشش اینجوری نبود که از اکیپشون دور بشه نگران اطراف رو نگاه کرد و حسین هم متوجه ی مشکوک بودن ماجرا شد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now