⛓️152🍂

99 8 0
                                    


🔗علیار🔗

وارد مغازه که شدم حسین رو زیر ماشینی مشغول به کار دیدم.

رفتم سمتش و روی زانوهام نشستم و لب زدم:
داش حسین بامراممون چطوره؟!

خودش رو از زیر ماشین کشید بیرون و با لبخندی گفت:
به ببین کی اینجاست!

دستم رو سمتش گرفتم و گفتم:
بیا بلندشو که حقت این زیر نیست و بالای سره!

خندید و دست روغنیش رو گذاشت توی دستم و بلندش کردم و نگاهی به دست روغنی شده ام انداخت و گفت:
به کمکت دست رد نزدم چون میدونم بچه پایینی و عین خودم از این کارها چندشت نمیشه!

با لبخندی گفتم:
گل گفتی جناب...اصلا تو خونمه هر کار سختی!

لبخندی زد و روی شونه ام ضربه ای زد و گفت:
خب بپر لباس کاری که برات گذاشتم توی اون اتاق کوچیکه رو بپوش و بیا که کارمون رو شروع کنیم!

دست روی چشمم گذاشتم و لب زدم:
چشم شما فقط لب تر کن قربان!

خندید و روی موهام رو بهم ریخت و گفت:
بسه اینقدر گل نباش گل پسر!

خندیدم و چشمکی بهش زدم و سمت اتاقک رفتم.

شروع کردم به کندن لباس هام و لباس کار سرمه ای رنگ رو از روی میز آهنی که گوشه ی اتاقک بود برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now