⛓️145🍂

139 14 0
                                    

🍁آیکان🍁

وقتی ازم خواست به طاها یاد بدم که بهم بگه بابا قند توی دلم آب شد.
یعنی همه ی این خوشی ها واقعیه و خواب نیست؟!

طاها رو نبرد خونه.
نزاشتم ببرتش.
میخواستم امشب رو پیشمون بمونه.

در حالی که طاها توی بغلم بود بردمش توی اتاق.
خوابوندمش روی تخت.
حسین هم بعد از شستن دست و صورتش از سرویس اومد بیرون.

اومد سمتم و روی لبام رو عمیق بوسید.
به خیسی صورتش اهمیتی ندادم و دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و باهاش همراهی کردم.
کشیدم بیرون اتاق و در اتاق رو بست و چسبوندم به دیوار کنار در و با لبخندی لب زد:
وقتی به تو میرسه بی اختیار قلبم جوون میشه و دلم شیطونی میخواد...

آروم خندیدم و شستم رو روی گونه ی استخوونی اش کشیدم و روی لباش لب زدم:
به حسین من انگ پیری نچسبون...این همه خوشتیپی و جذابیتش رو نمیبینی واقعا؟!

خندید و گازی از لب پایینم گرفت و لب زد:
آخخخ...این رو حالا خود آیکانم میگه یا آیکان کوچولوش؟!

خندیدم و سیلی به سینه اش زدم و با ناز لب زدم:
حقیقت بود...من کجاش تو رو برای رابطه خواستم حسینم؟!

خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
دور سرت بگردم چرا حساس میشی زود...فقط شوخی کردم!

⛓️in his captivity🍂Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin