⛓️125🍂

138 14 0
                                    

🌚اردلان🌚

چند روزی بود که بستری بود و امروز بالاخره دکترش اجازه داد ببریمش خونه.

مادر و پدرشون هم که رفته بودن شهرستان خونه ی یکی از بستگانشون و آرزو ترجیح داد بهشون نگه که حال آرشا باز هم بد شده و نگرانشون نکنه.

وقتی دم خونهشون ماشین رو پارک کردم آرزو هم پشت سرم پارک کرد.

آرشا کنارم نشسته بود و بخاطر مسکن هایی که بهش زده بودن کمی منگ و گیج میزد.

ماشین رو دور زدم و در سمتش رو باز کردم و کمکش کردم از روی صندلی بلند بشه.
دستم رو روی پهلوش گذاشتم و گفتم:
وزنت رو بنداز روی من عزیزم...

با لبخند خواب آلودی کاری که ازش خواستم رو کرد.

وقتی به آسانسور نزدیک شدیم آرزو با اخمی دکمه واحدی که توش ساکن بودن رو زد.
وقتی در آسانسور باز شد رفتیم توش.

آرشا سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و دیگه نزدیک بود به خواب بره.

آرزو نیم نگاهی بهمون انداخت و با اخمی گفت:
من باید برم دنبال مامان و بابامون...میتونی پیش آرشا بمونی؟!

لبخندی به اعتمادی که داشت بهم پیدا میکرد زدم و گفتم:
من کاری جز مراقبت از آرشا ندارم آبجی آرزو!

لبخند محوی که روی لباش نشست رو دیدم.
پس از رابطهمون راضی بود و تنها بخاطر حس مراقبت و مالکیتش به داداشش اینقدر واکنشش به این موضوع تند بود!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now