⛓️134🍂

128 16 0
                                    

🍁آیکان🍁

توی راه خونه طاها رو هم سوار کردیم.
دوست داشتم امشب رو کنارمون بخوابه.

با ذوق روی صندلی عقب ماشین جا گرفت و سرش رو جلو آورد و روی صورتم رو بوسید و گفت:
مرسی عمویی جونم که گفتی بابایی بیاد دنبالم!

لبخندی زدم و گفتم:
قابلی نداشت خوشگل عمو!

به حسین که پشت فرمون نشسته بود و بهمون لبخند میزد گفتم:
توی راه کنار یه سوپری وایسا برای شازده ی شیرین زبونت یکم خوراکی بخریم...توی خونه تنقلات نداریم!

سری تکون داد و گفت:
چشم...ولی یکم زیادی داری لوسش میکنی یهو دیدی این زبون شیرینش سر به فلک کشیدها!

طاها اخمو نگاهش کرد و گفت:
بابایی؟!

حسین به لحن شاکیش خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت:
قربونت بره بابایی...جانه دلم؟!

طاها به لحن مهربونش خندید و معصومانه گفت:
اذیتم نکن دیگه...من به این خوبی...اصلا شده یکی مثه من پیدا کنی که اینقدر مظلوم باشه؟!

نگاهی معنادار به من کرد و خیره به من لب زد:
آره دیدم زندگی بابا...اما از تو خیلی بزرگتره!

خندون لب زد:
منظورت عمویی خوشگلمه؟!

از حرفش شوکه شدیم.
هر دو خندیدیم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now