⛓️59🍂

329 56 2
                                    


⚡️حسین⚡

صبح با تکون خوردن چیز نرمی توی بغلم چشم باز کردم.
طاها بود که ازوقتی اومده بودم خونه یه لحظه هم ازم دور نمیشد و حتی وقتی میرفتم مغازه هم باهام میومد و برای اینکه بخاطر شیطنت هاش بهش گیر ندم روی صندلی مینشست و خوراکی هایی که براش میخریدم رو دونه دونه میخورد و با چشای درشتش بهم زول میزد.

دلم براش میسوخت که توی این سن کمش اینقدر عاقل شده بود که بفهمه مادرش دیگه نیست و بهونه اش رو نگیره و بیشتر مراقب من باشه که یه وقت حس تنهایی نکنم!

وقتی خم شدم روی موتور ماشین تا یه نگاهی به خرابیش بندازم طاها با جیغی با ذوق لب زد:
بابایی...بابایی...عمویی...عمو چشم قشنگه...

تپش قلبم نشون میداد دوباره نزدیک شده!
توی این مدت میخواستم یکم از سرم بندازمش بیرون و بیشتر فکر کنم که واقعا میخوامش یا نه و بعد برم جلو و یه حرکتی بزنم!

سرم رو بالا آوردم و دیدمش!
اون طرف خیابون ماشینش رو پارک کرده بود.
فکر کردم دوباره برگشته و در واقع خجالت میکشیدم بعد اون حرف ها دوباره باهاش رو به رو بشم اما هیچی اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت!

طاها دویید سمتش.
قبل اینکه بخوام از دستش رو بگیرم و مانعش بشم دویید و رفت.
از وسط خیابون بدون نگاه کردن به ماشینی که داشت میومد.
تقریبا فریاد زدم و صدای بوق و ترمز راننده اومد.
چشام رو از وحشت و دیدن جسم کوچولوش در حالی که بعد از برخورد با ماشین روی زمین افتاده بستم.
اما با صدای فریاد آشنایی و صدای گریه های طاها چشم باز کردم.

آیکان سمت راننده رفت و گفت:
مرتیکه مگه نمیبینی بچه داشت میومد؟!زورت میومد سریع تر پات رو روی ترمز بزاری و به جاش گاز ندی؟!

طاها توی بغلش مچاله شد و از ترس اشک میریخت.
راننده کلی معذرت خواهی کرد و کمی بعد رفت.

از دو طرف صورتش گرفت و اشک هاش رو پاک کرد و مهربون گفت:
مگه نگفتم چشای درشت و خوشگلت اگه گریه کنی کوچولو و زشت میشه؟!

طاها خندید و چشاش رو مالید و گفت:
دلم برات تنگ شده بود و وقتی دیدمت میخواستم...میخواستم بیام پیشت!

آیکان خندید از همون خنده هایی که دل هر کسی رو میبرد و گفت:
منم دلم تنگ شده بود ووروجک...

نگاهش تلخ و سرد بالا اومد و گفت:
بیشتر مراقبش باش...میبینی که اگه نبودم قطعا بهش ماشین میزد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now