⚡️حسین⚡صبح با تکون خوردن چیز نرمی توی بغلم چشم باز کردم.
طاها بود که ازوقتی اومده بودم خونه یه لحظه هم ازم دور نمیشد و حتی وقتی میرفتم مغازه هم باهام میومد و برای اینکه بخاطر شیطنت هاش بهش گیر ندم روی صندلی مینشست و خوراکی هایی که براش میخریدم رو دونه دونه میخورد و با چشای درشتش بهم زول میزد.دلم براش میسوخت که توی این سن کمش اینقدر عاقل شده بود که بفهمه مادرش دیگه نیست و بهونه اش رو نگیره و بیشتر مراقب من باشه که یه وقت حس تنهایی نکنم!
وقتی خم شدم روی موتور ماشین تا یه نگاهی به خرابیش بندازم طاها با جیغی با ذوق لب زد:
بابایی...بابایی...عمویی...عمو چشم قشنگه...تپش قلبم نشون میداد دوباره نزدیک شده!
توی این مدت میخواستم یکم از سرم بندازمش بیرون و بیشتر فکر کنم که واقعا میخوامش یا نه و بعد برم جلو و یه حرکتی بزنم!سرم رو بالا آوردم و دیدمش!
اون طرف خیابون ماشینش رو پارک کرده بود.
فکر کردم دوباره برگشته و در واقع خجالت میکشیدم بعد اون حرف ها دوباره باهاش رو به رو بشم اما هیچی اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت!طاها دویید سمتش.
قبل اینکه بخوام از دستش رو بگیرم و مانعش بشم دویید و رفت.
از وسط خیابون بدون نگاه کردن به ماشینی که داشت میومد.
تقریبا فریاد زدم و صدای بوق و ترمز راننده اومد.
چشام رو از وحشت و دیدن جسم کوچولوش در حالی که بعد از برخورد با ماشین روی زمین افتاده بستم.
اما با صدای فریاد آشنایی و صدای گریه های طاها چشم باز کردم.آیکان سمت راننده رفت و گفت:
مرتیکه مگه نمیبینی بچه داشت میومد؟!زورت میومد سریع تر پات رو روی ترمز بزاری و به جاش گاز ندی؟!طاها توی بغلش مچاله شد و از ترس اشک میریخت.
راننده کلی معذرت خواهی کرد و کمی بعد رفت.از دو طرف صورتش گرفت و اشک هاش رو پاک کرد و مهربون گفت:
مگه نگفتم چشای درشت و خوشگلت اگه گریه کنی کوچولو و زشت میشه؟!طاها خندید و چشاش رو مالید و گفت:
دلم برات تنگ شده بود و وقتی دیدمت میخواستم...میخواستم بیام پیشت!آیکان خندید از همون خنده هایی که دل هر کسی رو میبرد و گفت:
منم دلم تنگ شده بود ووروجک...نگاهش تلخ و سرد بالا اومد و گفت:
بیشتر مراقبش باش...میبینی که اگه نبودم قطعا بهش ماشین میزد!