⛓️73🍂

316 51 2
                                    


🍁آیکان🍁

از پشت پنجره دیدم که آیهان و علیار رفتن سمت مغازه حسین.
پوزخندی روی لبام نشست.
ارتباط گرمی با هر دوشون داشت.
انگار تنها برای منی که دوستش داشتم سنگ بود!
یعنی راسته که میگن بهترین قلب ها برای سنگدل ترین آدم ها میتپه؟!

آهی عمیق کشیدم که زنگ در زده شد.
سامان رو بهم گفت:
داداش جونت اومده نیمخوای بری استقبالش؟!

اردلان از روی مبل پرید و گفت:
اوف جون یه داف دیگه به جمعمون اضافه شد...

خندیدم به حرفش و گفتم:
میتونی این دوباره این جمله رو جلو علیار بگو تا نشونت بده داف چند بخشه!

سوالی نگاهم کرد که جواد گفت:
خنگی مگه...الآن دقیقا رسوند بهت که طرف دویت پسر داره و حواست به پی خودت باشه!

به حرفش خندیدیم و رفتم سمت در و وقتی بازش کردم آیهان پرید توی بغلم دقیقا عین بچگی هاش.
با خنده بغلش کردم و بوسیدمش که خندید و گفت:
خونه ات مبارک اما این رو بگم که خیلی قناعتگر شدی...خوشم اومد!

خندیدم و رفتم کنار تا بیان تو و با علیار دست دادم و گفتم:
خیلی خوش اومدی داداش!

لبخندی زد و گفت:
ممنون...ببخشید همیشه مزاحمیم!

آیهان خندید و گفت:
جنتلمن نباش حالا...داداشم خودیه!

آیهان با سامان و جواد دست داد و وقتی به اردلان رسید مشتی به بازوش زد و گفت:
تو هم که اینجایی...

رو به علیار کرد و گفت:
علی این کلا تو کار من و داداشمه میخوای قبل رفتن یکم خونش رو بریزیم؟!

به حرفش خندیدیم و علیار از بازوی آیهان گرفت و با اخمی عقب کشیدش و گفت:
فعلا گه چیزی ندیدم ازش اما وای به حال اینکه ببینم!

اردلان دست هاش رو بالا برد و گفت:
به جونی که قراره چند ساعت دیگه از دست بره قیافه ی اینا زیادی گمراه کننده هست وگرنه ما دلمون عین آینه صافه!

خندیدیم که علیار با خنده گفت:
این که با حال تر از شماهاست...حرف حقم میزنه تازه!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now