⛓️78🍂

288 46 1
                                    


⚡حسین⚡

توی مسیر نمیتونستم درست برونم. حتی چند باری زدم کنار.
درون قلبم میسوخت.
حس میکردم تموم غم های دنیا درونم سنگینی میکنه.
نمیتونستم درست نفس بکشم.
نگاه هاش جلوی چشام بود و بهمم میریخت.

بعد این تماس کوچیک و نزدیکی و بوسه ای که بی اختیار بود فهمیدم چی میخوام.
من بدون اون نمیتونستم زندگی کنم!

با صدای زنگ گوشیم برداشتمش.
تکیه ام رو به موتورم دادم.
علیار بود!
میترسیدم اتفاقی برای آیکان افتاده باشه پس بدون مکثی برداشتمش و لب زدم:
جانم؟!

خندون لب زد:
خوبی داداش حسین؟!

ممنونی زمزمه کردم که سریع لب زد:
داداش من و آیهان و بچه ها میخواییم بریم دورهمی و دلمون میخواد تو هم باشی...خیلی خوبه و بعد اون همه غم و سختی که کشیدیم میچسبه...راستی طاها کوچولو هم بیار اونجا اتاق بازی هم داره چون صاحب خونه خودش بچه داره و میتونن باهم خوش باشن!

حس بدی داشتم.
تنها ترسم حضور آیکان توی اون مهمونی بود.
غیرتم نمیزاشت کسی جز خودم اون همه زیبایی رو ببینه.
بدون مکثی قبول کردم.
نمیخواستم نباشم و اتفاق هایی بیوفته که نباید!

میخواستم اعتراف کنم.
آره به همین زودی وا داده بودم.
میخواستم عشقش رو فریاد بزنم.
بالاخره غرورم رو شکوند با پا گذاشتن روی غیرتم.
وقتی هی با دوست هاش رفت و آمد میکرد رگ غیرتم باد میکرد.
نمیخواستم کسی رو من رو کنار خودش ببینه.

گناه ترین گناه هم که باشه میخوامش.
دیگه نمیتونم توی این سن و سختی هایی که کشیدم سختی عشقش رو به دوش بکشم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now