⛓️41🍂

360 50 0
                                    

🍂آیهان🍂

محکم کرده بود و ولم نمیکرد.
عطرم رو نفس میکشید و بعد هر دم عمیق میبوسیدم و نوازشم میکرد.
هیچکس تعجبی نمیکرد.
همه خوب میدونستن ته تغاری مادر بودن چه معنی میده.
پدر از بیقراری مادر اشک ریخت.
آیکان هم اشک هاش رو هر چند لحظه پاک میکرد.
حال خودمم بهتر از اونا نبود.
روی پیشونیش رو بوسیدم و خیره به چشایی که زیبایی و رنگشون سهم هر دومون بود لب زدم:
قربونت بشم مامانم...کم بیقراری کن جونم دراومد به خدا...نمیتونم اینجوری ببینمت عشقه دلم!

اشک هاش رو پاک کردم که دستم رو گرفت و با لبخندی از روی ذوق گفت:
جونه مامان...فدات بشه مادر...زندگی مادر...

آیکان با خنده لب زد:
هی هی هیداره حسودیم میشه...تمومش کنین تا نزدم این پسره مادر دزدت رو از خونه پرت نکردم بیرون...

همه خندیدیم به حرفش و مشتی نصیب بازوش کردم و گفتم:
هی فکر کردی با جوجه طرفی؟!

لوپم رو گرفت و کشید و گفت:
تو هر چقدرم که بزرگ بشی برای من همون پیشی کوچولوی ملوسی که تو بغلم میخوابید!

خندیدم که روی صورتم رو بوسید و رو به پدر گفت:
بیا پدرم...بیا زودی شازدهت رو بغل کن تا باز مادر نقاپیدش!

پدر زد به پشتش و با خنده به سمتم اومد و گفت:
بیا اینجا ببینم پدر سوخته!

با خنده بغلش کردم و روی دوشش رو بوسیدم و گفتم:
دلم براتون تنگ بود پدر!

لبخندی زد و به مادر که توی این چند دقیقه رفته بود تو آشپزخونه  نگاه کرد.
سینی به دست اومد و سینی رو روی میز گذاشت و گفت:
بیا بشین آیهانم برات از همون شیر موز بستنی که دوست داشتی درست کردم و کوکی تازه که عاشقشی!

با ذوق روی صورتش رو بوسیدم و نشستم روی مبل و یکی از لیوان ها رو برداشتم و کمی ازش خوردم و گفتم:
اوممم فوق العاده هست مادر دستت درد نکنه!

روی مو هام رو نوازش کرد و گفت:
نوش جونت پسر گلم!

آیکان خودش رو بینمون جا داد و به صورتش اشاره کرد و گفت:
بوس کن تا قهر نکن زود!

مادر خندید و محکم روی صورتش رو بوسید و گفت:
دوره سرت بگردم مادر مگه میشه کمتر از آیهان برام ارزش داشته باشی؟!هر دوتون نور های قلبم هستین!

پدر نشست کنار مادر و گفت:
هی گفتیم بچه بیاریم زندگیمون رنگ بگیره اما یهو چشم چرخوندیم دیدیم عشقمون رو از دست دادیم رفت!

خندیدیم به حرفش.
مادر با خنده گفت:
پسر ها شما که نمیخوایین باباتون افسرده بشه؟!پس چشاتون رو ببندین تا یه هدیه ی کوچیک هم به باباتون بدم!

با خنده و نمایشی چشم بستیم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now