⛓️6🍂

483 71 0
                                    

️🔗علیار🔗

گند زده بودم!
یعنی به معنای واقعی گند زده بودم تو همه چیز!
به احتمال صد و یه درصد فهمیده بود من چیم و حسم چیه!

آهی کشیدم و از اونجا زدم بیرون.
اهمیتی به خواب و اینکه چهار صبحه ندادم و رفتم سمت حیاط.
طبیعتا همه چی برای منی که گرایشم متفاومت بود فرق میکرد.
سخت تر از همه دوران مدرسه و سربازی بود.
هیچی نگفتم و لام تا کام حرف نزدم راجب این حس و این تمایل که مبادا غرور و غیرت و خانواده ام از هم بپاشه!

خیلی جاها از خیلی پسر ها خوشم اومده بود.
روی خیلی ها کراش زدم از همون نوجوونی اما پنهانی بود و تنها توی ذهنم و قلبم و بس!
اینکه حالا بعد اون همه پنهان کاری کسی بفهمه که از همون اولین دیدار با هم چپ بودیم برام گرون تموم شده بود!

شاید بد ترین خاطره ام بر میگشت به اون دوران که توی مدرسه بچه ها باهام جور بودن و زیاد بهم میچسبیدن و بغلم میکردن و یا حتی بخاطر زورم بهم میگفتن باهاشون کشتی بگیرم و پایان تموم بازی ها مجبور میشدم برم توی سرویس و اون جسم کوچیک میون پاهام رو که حسابی قد علم کرده بود رو بشونم سر جاش و با جق زدن بخوابونمش!

خسته بودم و میخواستم با یکی این مشکل رو درمیون بزارم و یا حتی با صمیمی ترین کس و کارم که جواد بود و بهترین فرد توی اکیپی که ساخته بودیم درمیون بزارمش!
اما فعلا باید از اینجا بیرون میرفتم.
نمیخواستم میون این همه مرد که ممکن بود روم تاثیر بزارن باشم!

وقتی به حیاط رسیدم حتی نفهمیدم که کی حس و حال بین پاهام خوابید.
شروع کردم به دوییدن.
هر وقت اینجوری کلافه میشدم میدوییدم تا هر چی انرژی بده از بدنم دور بشه!

نمیدونم چقدر دوییدم و چقدر این پا و اون پا کردم که بالاخره خیس عرق و با بدنی بی حال تکیه به دیوار نشستم.

کسی توی حیاط نبود پیرهنم رو درآوردم و کل سر و صورت عرق کرده ام رو باهاش خشک کردم.
شاید این همه عرق برای همون گریه ای بود که توی کلافگیم نکردم!

آهی کشیدم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشام رو بستم.
گرمای کسی رو کنارم حس کردم و وقتی صداش اومد چشم باز کردم.
آب معنی کوچیکی سمتم گرفت و گفت:
بگیرش کلی عرق کردی حتما آب بدنت کم شده!

میخواستم بهش بتوپم اما فعلا حال فک زدن نداشتم.
با حرص از دستش کشیدمش.
همه ی این آشفتگیم تقصیر اون بود که اونجوری پرید روم و لاکردار نکرد نامردی دقیقا رو سالارمون بالا پایین شد!

درش رو باز کردم و کمی ازش ریختم روی سرم و کمی ازش رو نوشیدم.

کنارم نشست و زانو هاش رو بغل کرد و گفت:
خوب میدویی...دومیدانی کار میکردی؟!

سری تکون دادم و با پوزخندی گفتم:
آره...وقتی بچه بودم عاشقش بودم...کل مسیر ها رو میدوییدم و آخرش از طناب فرضی که توی ذهنم ساخته بودم عبور میکردم و کلی خوشحالی میکردم و به ماکت هایی که با کارتون درست کرده بودم و شکل دو تا زن و مرد بودن که نقششون پدر و مادرم بود نگاه میکردم و میگفتم...میگفتم دیدین قهرمان شدم؟!

وقتی صدای فینش اومد متعجب سر به سمتش برگردوندم.
چشم ازم گرفت و سر پایین انداخت.
با تمسخر لب زدم:
ببینم گریه کردی؟!

چیزی نگفت که باز خندیدم و گفتم:
پس تو هم مثه بقیه ای...هیچ کس نمیتونه تا ته درد و دل هام دووم بیاره!

با بغضی که نشون میداد گریه کرده لب زد:
چطوری از دستشون دادی؟!

با خنده مو هاش رو بهم ریختم و گفتم:
هی همین الآنش هم عین آبجی ها میمونی با این سر و ریختت...گریه هم کنی دیگه سوژه میشی ها گفته باشم!

مشتی به بازوم زد و بلند شد و گفت:
من رو بگو خواستم باهات دوست بشم...اصلا برو به جهنم!

خندیدم و به رفتنش نگاه کردم و گفتم:
مگه جز اینجا جهنمی هم وجود داره که هر چی عذابه همینجا روم آوره!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now