⛓️12🍂

443 66 0
                                    


🍁آیکان🍁

با اعصابی خورد دور تا دور شهر رو میگشتم.
دلم براش تنگ شده بود!

قبلا حداقل میتونستم از کنار مغازه اش بگذرم و ببینمش.
نمیدونم چجوری اما عاشقش شده بودم!
عاشق همین سادگیش و تیپ و هیکل نه چندان درشت مردونه اش که عضلاتش با کار زیاد شکل گرفته بود نه باشگاه و پودر و مکمل ها!

به بهانه ی کار فعلا به پدر گفته بودم که نمیخوام ازدواج کنم.
پدر اصرار داشت من با دختر شریکش ازدواج کنم و آیهان هم با دختر عمومون!
نمیدونست تو دل من چی میگذره یا حتی تو دل آیهان چی میگذره!
قطعا اگر میفهمید سکته میکرد!
همجنسگرایی تو ایران و بین خانواده های ایرانی جایگاهی نداشت!

با خستگی گوشه ای پارک کردم و با کمال ناباوری جلوی مغازه اش بودم!
اون روزی که یکی به ماشینم زد و با انسانیتی که داشت من رو به صافکاری همون نزدیکی برد یاهاش رو به رو شدم.
با اینکه قطعات ماشینم رو نداشت به شاگردش گفت با همون مردی که مقصر تصادف بود برن و همه چیز رو تهیه کنن.
به یکباره محو همه چیزش شدم!
واقعا عشق در یک نگاه که میگن همینه؟!

از اون روز یکی از ماشین هام شد خرابه تا هر بار یه گوشه اش رو بزنم داغون کنم و ببرم همون صافکاری که دلم رو توش جا گذاشته بودم!

🔙🔙🔙

یه روز بارونی بود که وارد مغازه اش شدم.
سلامی با لبخند بهش زدم که مشغول مرتب کردن وسایل روی میزش بود با خوش رویی سمتم اومد و گفت:
به آقا آی...

با خنده گفتم:
آیکان!

خندید و سری تکون داد و گفت:
دیگه باس ببخشی زیاد به این اسم های مدرن عادت نداریم!

محو احن صحبتش شدم.
چرا همه چیزش اینقدر خواستنی بود؟!
چرا اینقدر مردونگیش زیاد بود؟!

نگاهی به ماشینم کرد و سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
ببینم تو مطمئنی گواهینامه گرفتی؟!

خندیدم و گفتم:
آره فقط دسته یکی از دوستام بود برای تمرین و یاد گرفتن...یهو زد به جدول و داغونش کرد!

پوزخندی زد و دستی به مو های خاکستریش کشید و گفت:
برو بیارش داخل فکر کنم با دو تا چکش و رنگ طبیعی کارش حل بشه!

لبخندی زدم و چشمی گفتم که لبخندی زد و رفت سمت میز کارش و زمزمه کرد:
چشمت بی بلا پسر!

یه ساعتی بود که درگیر خرابی و فرورفتگی سطحی جلوی ماشین بود.
ناخودآگاه چشام دور تا دور مغازه رو وارسی کرد.
چشمم به عکسی خورد که روی میز زیر جعبه ای بود!
سمتش رفتم و یه زن با حجاب و البته بانمک بود!

دلم یهو بیقرار شد و خب حسودیم شد.
نتونستم نپرسم!
خب زیادی اینجا میومدم و تا حدودی میشد گفت یه مشتری یا دوست محسوب میشدم دیگه!
در حالی که روی زمین دراز کشیده بود و با چک ظریفی پشت فرورفتگی ها رو ضربه میزد تا بیرون بزنن و سطح صاف اولیه رو بسازن لب زدم:
میشه یه سالی بپرسم؟!

با همون برخورد خوب و کمی شوخش همیشگیش لب زد:
آره بپرس شازده ی حیف و میل کننده ی پول!

خندیدم و لب زدم:
خب بابام راضیه برای پسرش خرج کنه...مشکلت چیه؟!

خندید و گفت:
آره خب...پدر که میشی کل جونت میره!

اونقدری با عشق این حرف رو زد که یهو سوالم شد دو تا!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now