⛓️112🍂

212 23 0
                                    


🍁آیکان🍁

قبل از پیاده شدن از ماشین روی صورتم رو بوسید و گفت:
زیاد به خودت فشار نیار...البته بعید میدونم با اون نازدونه ای که مادرتون ساخته...

دستم رو برای زدنش دراز کردم که با خنده از در ماشین دور شد.
به خنده ی مردونه و جذابش لبخندی زدم و با اخمی حرصی گفتم:
حسیننن!

چشمکی زد و گفت:
شوخی کردم دورت بگردم...برو خدا پشت و پناهت!

لبخندی با ذوق زدم و دستی براش تکون دادم و دستی برام تکون داد و بعد اینکه رفت توی خونه راه افتادم سمت خونه.

اول باید میرفتم دیدن مادر خانوم که قطعا کلی باید غر میزد که چرا این چند روز نرفتم دیدنش.
بعد هم میرفتم شرکت تا کارهای عقب افتاده رو درست کنم.

وقتی به خونه رسیدیم با ریموت دروازه رو باز کردم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم.

خواستم از پله ها بالا برم که مادر رو بالای پله ها دیدم.
دست به سینه و عصبی منتظر نزدیک شدنم بود.
لبخندی زدم و وقتی بهش رسیدم روی سرش رو بوسیدن و لب زدم:
قربونت برم مامانی جونم...ببخشید اینقدر بی معرفتم!

با بغض نگاهم کرد که بغلش کردم.
دست های ظریفش رو محکم دور حلقه کرد و روی صورتم رو بوسید و معصومانه گفت:
مادر فدای قد و بالات بشه...شما که میدونین جونم به هر دوتون بسته هست...میدونین که یه لحظه ندیدنتون حالم رو خراب میکنه...

از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشای دریاییش لب زدم:
چشم...من غلط کردم...گریه نکن دیگه...

اشک های مرواریدش رو پاک کردم که صدای پدر به گوشمون رسید.
با اخمی اومد سمتم و گفت:
کجا بودی پسر...تا این حد بی مسئولیتی تنبیه داره...در جریانی که...هوم؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now