⛓️2🍂

683 81 5
                                    

🔗علیار🔗

ندیدم دارم چیکار میکنم!
تنها هر کس که به سمتم میومد رو با خاک یکسان میکردم کلا از بچگی زورم خیلی زیاد بود و قد بلند و هیکلی برام فرقی نداشت همه شون رو به راحتی میزدم!
توی مدرسه همه ازم حساب میبردن و حتی مدیر هم جرعت نداشت بهم تو بگه و تنها گاهی ازم تعهد میگرفت که دوباره کار اشتباهی نکنم!

با فریاد شخصی به سمتش برگشتیم.
تازه تونستیم صدای آژیر ماشین پلیس رو بشنویم.
آهی کشیدم و یقه ی جاسم عوضی رو ول کردم.
مامور ها توی یه چشم بر هم زدم وارد شد و به همهمون دستبند زدن!

تنها نگاه و صدای پریا بود که توی سرم عین فیلم میگذشت!
حالا چجوری باید پول عملش رو میدادم؟!

طولی نکشید که به کلانتری رسیدیم.
روی صندلی مقابل میز سرگرد نشستیم.
نگاهی پر از انضجار بهمون انداخت و لب زد:
آقایون اوباش...نمیخواین دهن باز کنین تا ببینم چی باعث شد که اون قهوه خونه رو به خرابه تبدیل کنین؟!

جاسم کفری لب زد:
پول...بدهکارم بهش و میدمش...اما رضایت بلایی که سر صورتم آورده رو نمیدم و بره زندان تا آدم بشه!

خط چاقو از زیر چشاش تا زیر چونه اش کشیده شده بود و اصلا نفهمیدم کی اینقدر عصبی شدم که این بلا رو سرش آوردم!

سرهنگ اخمی کرد و ورقه ای جلوش گذاشت و گفت:
بنویس که بدهیش رو حتما پرداخت میکنی و همینطور هم شکایت رو با جزیات بنویس و امضا کن!

تنها نگاهشون میکردم.
سرگرد با تعجب به خونسرد یک نگاه کرد و گفت:
جوونی و خام و مغرور اما بهتره یکم به فکر اون مادر و پدری باشی که برات زحمت کشیدن تا بزرگ بشی!

بعد تموم شدن نسخه پیچی های جاسم عوضی بهش علامت داد بره بیرون و تنها با پوزخندی به من از اتاق خارج شد.

سربازی که بیرون وایساده بود رو صدا زد و گفت بیاد ببرتم بازداشتگاه.
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
این پول برام مهم بود چون باید برای عمل خواهرم میدادم به دکترش...اون مرتیکه هم بد قولی کرد...

میون حرفم پرید و لب زد:
هر دلیلی بیاری که درست هم از آب دربیاد باز هم حق نداشتی اون بلا رو سر صورتش بیاری جوون!

تنها بازدمی فوت کردم و بلند شدم و همزمان شد با ورود سرباز و بعد هم دستبند زدن به دست هام و خروجمون از اتاق!

🍂آیهان🍂

با بغض به گندی که بالا آورده بودم فکر میکردم!
هیچ راهی نبود جز پذیرفتن اشتباهم.
برخلاف میل مادرم رفتم و خودم رو لو دادم.
پدر کارم رو تحسین میکرد و قطعا از بهترین وکیل ها برای آزلدیم کمک میگرفت و استفاده میکرد!

پیرمرد توی کوتاه رفته بود و معلوم نبود کی بهوش میاد!
لعنت به این زندگی که همه چیزش پر از دردسر و سختیه!
شاید از لحاظ مالی تامین بوده باشم اما از لحاظ آرامشی نه!

عمو و پدر با هم تصمیم گرفته بودن که من و دخترعموی پر افاده ای که حتی اگه استریت بودم جز سلیقه ام نبود با هم نامزد کنیم و البته زودی ازدواج کنیم و براشون نوه و وارث بیاریم!

اون روز و اون مهمونی که گذشت با وضع بدی پشت ماشین نشستم و با هزار فکر راجب بدبخت شدن و از بین رفتن آینده ام سمت خیابون های خلوت روندم و پام روی گاز بود و ندیدم کی و چجوری یه شخصی اومد وسط خیابون و کی ماشینم بهش برخورد کرد و پرت شد بالا و بعد هم محکم افتاد روی آسفالت!

⛓️in his captivity🍂Onde as histórias ganham vida. Descobre agora