⛓️94🍂

263 29 0
                                    

⚡حسین⚡

اون شب همونجا توی همون اتاق موندیم و کسی نیومد سراغمون.
نزدیکی بهش حالم رو خراب کرده بود اما نمیخواستم سریع وا بدم و بریم توی کار معاشقه.

میخواستم یکم بگذره و بهم اعتماد بیشتری داشته باشه.
میخواستم وقتی لمسش میکنم عشق رو با تموم وجودش حس کنه.
نمیخوام با زود پیش رفتن فکر کنه که چیزی که توی رابطه بهش فکر میکنم همخوابی باهاشه!

صبح اون روز رفتم خونه و به طاها سر زدم و آیکان هم باهام اومد و طاها با دیدنش چنان ذوقی کرد که یه لحظه هم از توی بغلش بیرون نمیومد!

بعد خوردن صبحونه راهی خونه ی آیکان شدیم.
همون خونه ای که رو به روی مغازه ام بود.
وقتی وارد خونه شدیم سمت آشپزخونه رفت.
یه بسته ناگت مرغ از فریزر درآورد و با لبخندی رو بهم گفت:
امروز رو باید غذای حاضری بخوری جناب...مشکلی که نداری؟!

روی کاناپه ی کوچیکی که رو به روی تلویزیون بود نشستم و گفتم:
اینکه چی میخواییم بخوریم برام مهم نیست...مهم اینه که میخوام کنار چه کسی بخورم!

با ذوق خندید و چشمکی برام زد و بعد ریختن روغن توی قابلمه و داغ شدنش ناگت ها رو توش گذاشت و درش رو بست تا سرخ بشن.

خیره به تلویزیون توی فکر بودم که کنارم نشست و سرش رو روی شونه گذاشت و با ناز گفت:
داشتی به چی فکر میکردی؟!

لبخندی زدم و دست هام رو دورش حقله کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
هیچی...

اخمی میون ابروهاش نشست که تکخنده ای زدم و بین ابروهاش رو بوسیدم که گفت:
باید بگی و چیزی رو ازم پنهون نکنی!

سری تکون دادم و با اخمی میون لبخندم گفتم:
پنهون نمیکنم...فقط این یهویی پیش رفتن همه چیز برام سنگین نشسته...آینده ای که نمیدونم قراره چطور پیش بره و از همه مهم تر...

خیره به چشای دلرباش لب زدم:
دیگه تنها مسئولیت مراقبت از یه پسر کوچولو به دوشم نیست...مراقبت از یه فرشته هم افتاده روی دوشم!

لبخندی با ذوق زد و از دو طرف صورتم گرفت و لباش روی لبام نشست که نتونستم حس درونم رو نادیده بگیرم و روی پاهام نشوندمش و از لباش گازی گرفتم که با خنده ای نالید.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now