⛓️32🍂

382 62 8
                                    

🍁آیکان🍁

ماشین رو دم زندان پارک کردم.
امروز ملاقات شخصی بود و آیهان فعلا تایم ملاقاتی نداشت تا قرار دادگاه!

با بغضی که به گلوم چنگ میزد وارد اتاقی که راهنماییم کردن شدم.
منتظر موندم تا بیارنش.
وقتی در باز شد پشت بهش بودم.
نمیخواستم توی این حال داغون ببینتم اما مگه دلم میزاشت؟!
برگشتم سمتش و با لبخندی پر از دلتنگی سلام کردم که لبخندی زد و سری تکون داد و پشت میز روی صندلی نشست که رفتم و مقابلش نشستم و گفت:
گوشه لبت چیشده؟!

گوشه ی لبم کبود شده بود و خیلی ضایع بود.
مصنوعی وار خندیدم و گفتم:
هیچی نیست...

پوزخندی زد و گفت:
پسر واقعا یه چیزیت میشه ها...باد کرده بعد میگی چیزی نیست؟!

ندید با همین پسر صدا کردن ساده توی دلم چه غوغایی به پا کرد!

با لبخندی از خجالت چشم ازش گرفتم که لب زد:
نگران نباش اومدم بیرون حالشون رو میگیرم...

چیکار داشت باهام میکرد؟!
با ذوق از اینکه حسین یه روزی حامیم باشه نگاهی به چشاش انداختم که خندید و گفت:
ببینم تو کار و زندگی نداری هی ور میداری میای این سر شر برای ملاقاتی یه مرده خسته ی شکست خورده؟!

لبخندی با غم روی لبام نشست و لب زدم:
نه تا وقتی که کل زندگیم خودش باشه...

کاملا بی اختیار این جمله از دهنم خارج شد که حسین اخمی میون ابرو هاش نشست و لب زد:
بچه هنوز جونی و باید برای زندگیت تلاش کنی...نمیخواد هدفت یکی مثه من باشه!

تقریبا داد زدم و گفتم:
حسین!

سکوت کرده و با اخمی بهم خیره موند و منتظر ادامه حرفم و گفتم:
اونی که داری بهش توهین میکنی تموم چیزیه که از این دنیا میخوام...فهمیدی؟!

سکوتش طولانی شد که آهی کشید که با صدای آرومی لب زدم:
فقط بخاطر تو اینجا نمیام...داداشم هم این تو اسیره!

سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد و گفت:
کی؟!

کلافه دستی به مو هام کشیدم و گفتم:
آیهان...نمیدونم دیدیش یا نه...

میون حرفم پرید و گفت:
همون پسره که با ماشین زده به پیرمرده؟!

سری تکون دادم که دستی به صورتش کشید و گفت:
والا اگه برادر هم نبودین باید آدم شک میکرد!

سوالی نگاهش کردم که گفت:
هیچی تا به چیزی که میخوان نرسن دست نمیکشن!

خندیدم و گفتم:
آیهان دیدتت؟!

سری تکون داد و گفت:
تو یه سلولیم و همیشه پیشمه...حالش خوبه نگرانش نباش!

آهی کشیدم و گفتم:
نگرانه اون نیستم...چون دیر یا زود میاد بیرون...بیشتر نگرانه...

از روی صندلیش بلند شد و گفت:
نمیخواد غصه ی کسی رو بخوری که از تو نیست...برو پی درس و مشقت بچه!

خواست سمت در بره که عصبی لب زدم:
کاری نکن بد بشم حسین...

عصبی برگشت سمتم و نزدیک صورتم لب زد:
برو خونه آیکان!

از جذبه ی نگاهش ترسیدم!
کلا لال شدم!
عین پسر بچه ای توی خودم جمع شدم!

وقتی سرباز رو صدا زد و از اتاق خارج شد و رفت یه بار دیگه قلبم شکست!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now