🌚اردلان🌚
با صدای زنگ گوشیم بود که از خواب بیدار شدم.
آرشا سرش روی سینه ام بود.
گوشیم رو برداشتم و روی پیشونی پسرکم رو نرم بوسیدم.با دیدن اسم آرزو کلافه آهی کشیدم.
ایکون سبز رو به سمتی کشیدم و گوشیرو روی گوشم گذاشتم و در حالی که به مژه های بلند آرشا خیره بودم لب زدم:
بله...آرزو؟!حرصی لب زد:
بله و درد...داداشم رو بیارخونه!لبخندی زدم و گفتم:
گل پسرم جاش راحته...اونی که ناراحته فقط خودتی!کلافه جیغ خفه ای کشید و گفت:
اردلان یعنی وای به حالت کاری که نباید رو باهاش کرده باشی...میون حرفش حرصی لب زدم:
آرزو تو با خودت چند چندی دختر؟!من بهت گفتم عاشقشم و تو هم تا حدودی قبول کردی و آرشا هم با خواست خودش پیشم مونده...پس دیگه چه مرگته؟!عصبی گفت:
من بهت اجازه دادم ازش مراقبت کنی نه اینکه ببریش یه جای خلوت و باهاش بخوابی!وقتی آرشا چشاش رو خمارگونه باز کرد نوچی گفتم و برای اینکه حرصش رو بیشتر دربیارم لب زدم:
یه دقیقه صبر کن از اتاق برم بیرون...بچه ی خوشگلم بیدار نشه!بعد حرفم سر ارشا رو روی بالشت گذاشتم و روی موهاش رو نوازش کردم و دم گوشش آروم لب زدم:
یکم بیشتر بخواب عسلکم...باشه؟!لبخند خواب آلودی زد و دوباره چشاش رو بست.
بعد اینکه از اتاق اومدم بیرون به آرزویی که پشت گوشی فشار میخورد گفتم:
دیگه چه بخوای و چه نخوای آرشا برای منه...بدنش که سهله...کل وجودش رو مکم توی مشتم میگیرم و حتی به خدام نمیدمش...افتاد؟!