⛓️116🍂

165 21 0
                                    


⚡حسین⚡

از صبح هزار تا کار ریخته بود روی سرم.
اونقدری سرگرم صفت کردن پیچ و مهره های موتور ماشین یکی از مشتری ها بودم که نفهمیدم کی وارد مغازه شد.

بالاخره با افتادن وسیله ای هول کرده سرم رو از داخل موتور بیرون آوردم اما حواسم به کاپوت ماشین نبود و سرم محکم بهش برخورد کرد!

دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی داشتم درد زیادش رو هضم کنم که دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و نگران گفت:
وای چیشدی...ببخشید حواست رو پرت کردم عشقم...

روی سرم رو تند تند بوسید که خندیدم و دستش رو گرفتم و بوسیدم و گفتم:
چی رو انداختی روی زمین آتش پاره؟!

آچاری که توی دستش بود رو نشونم داد و خندون گفت:
ایناهاش...البته بگم که خودش افتاد...منه مظلوم اینجا بی تقصیرم!

سری تکون دادم و گفتم:
صد البته...اصلا همه در برابر گل پسرم قوم ظالمین هستن!

خندید و با شنیدن صدای خنده های قشنگش تموم خستگیم به در شد.

با دیدن لباس نوش که روغنی شده عصبی گفتم:
توروخدا نگاه کن لباسش رو...آخه بچه آدم وقتی میاد توی تعمیرگاه ماشین لباس مهمونی میپوشه؟!

با لبای آویزون و چشای درشت شده اش گفت:
خب میخواستم شام بریم بیرون!

لبخندی به زیبایی چشم گیرش زدم و گفتم:
الآن من دعوت شدم به یه شام؟!

لبخندی با ذوق زد و گفت:
اوهوم...اوهوم...میخوام ببرمت اونجایی که همیشه میرفتم!

یهو لبخندم جمع شد و دستم رو سمت صورتش بردم و روی گونه ی لطیفش رو نوازش کردم و گفتم:
اون وقت با کی میرفت این گل پسرم؟!

معصومانه لب زد:
خب با بچه ها دیگه!

سری تکون دادم و حرصی گفتم:
درسته...رفتیم خونه بچه ها رو حالیت میکنم عزیزم!

پاش رو عین بچه ها روی زمین کوبید و گفت:
حسیننن!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now