⛓️151🍂

101 9 0
                                    

🔗علیار🔗

بعد صبحونه راهی مغازه ی حسین آقا شدیم.

آیهان چشاش هنوز خواب داشت و بابت معصومیتش از خودم ناراحت بودم.

وقتی به مغازه اش رسیدیم آیهان ماشین رو گوشه ای پارک کرد.

قبل پیاده شدن برگشتم سمت و دستش رو گرفتم و سمت لبام بردم و عمیق بوسیدم و با لبای آویزون لب زدم:
رفتی خونه بخواب و حتما بهم زنگ بزن که سالم رسیدی...باشه؟!

لبخندی با ذوق زد و گفت:
یعنی تا این حد نگرانمی و نمیتونی ازم دل بکنی؟!

خندیدم و سرم رو جلو بردم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
شک نکن هاسکی خوشگلم!

خندید و گفت:
امیدوارم روز پر کاری داشته باشی...برگشت هم میام دنبالت پس یادت نره بهم زنگ بزنی!

اخمی کردم و گفتم:
نخیر لازم نکرده...خودم میام...خوشم نمیاد دوست پسر جذاب و خوشگل و صد البته پولدارم میون ترافیک زیر ذره بین بقیه قرار بگیره...هوم؟!

خندید به حرفم و گفت:
جووون بابا...چه جذبه ای...اصلا حض کردم...قفل کردم!

خندیدم به حرف هاش و از ماشین پیاده شدم و گفتم:
همین که گفتم...افتاد؟!

دست روی چشاش گذاشت و گفت:
چشم...امر دیگه؟!

بوس هوایی براش فرستادم و گفتم:
دیگه اینکه سالم برس خونه...فعلا!

سری تکون داد و فعلنی گفت و بعد بستن در ماشینش بوقی برام زد و گاز داد و رفت.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now