⛓️80🍂

293 43 1
                                    


🔗علیار🔗

روش خیمه زدم و روی گردنش رو بوسیدم که با خنده گفت:
علی دیر میشه...

روی لباش رو گاز گرفتم و بلند شدم و گفتم:
خیله خب حالا...بپوش بریم اما امشب هر چی بهونه بیاری که خسته ای و نمیتونی بیخیالت نمیشم!

خندید و بلند شد و پیرهنی که برام انتخاب کرده بود رو از سرم رد کرد و گفت:
چشم مرد غرغروی من!

چشمکی براش زدم و وقتی پیرهنم رو کامل پوشیدم روی لباش رو بوسیدم و چنگی از پهلوش گرفتم و گفتم:
بپوش اون پیرهن لامصبت رو دارم داغ میکنم!

با خنده سریع روی صورتم رو بوسید و رفت حاضر بشه.

ساعاتی بعد...

چون حسین نمیدونست کجا میخواییم بریم رفتیم دنبالش.
وقتی نشست توی ماشین باهامون دست داد و گرم گرفتیم.
میون راه بودیم که آیهانی که بغلم نشسته بود لب زد:
بزن کنار علی!

نگران نگاهش کردم و گفتم:
چیشده؟!حالت بد شده؟!

کلافه اشاره زد که بزنم کنارو حذفش رو گوش دادم که برگشت سمت حسین و گفت:
داداش حسین...بهتره رو راست باشیم...من همه چیز رو راجب شما و برادرم میدونم و خب میدونم که خودت هم میدونی...پس...میدونی که این دعوتی هم همش بهونه هست...

تند تند پشت هم حرف میزد و حسین هم گوش میداد و اخمی بین ابروهاش نقش بسته بود.
آیهان با حرص لب زد:
میدونم شما هم نسبت بهش بی حس نیستی...وقتی قبول کردی بیای یعنی ترسیدی یه وقت توی این مهمونی کسی قاپش رو بدزده...مگه نه؟!

حسین نفس عمیقی کشید و با نگاهی به آیهان گفت:
چرا پنهون کنم چیزی رو وقتی اینقدر دقیق راجب همه چیز میدونی...آره داداشت...آیکان به خواسته اش رسید...از یه جایی به بعد دیگه قلبم برای خودم نزد...

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now