⛓️153🍂

109 10 0
                                    


⚡حسین⚡

مدتی بود که از علیار خواسته بودم بیاد کنار دستم وایسه و از اینکه قبول کرده بود خوشحال بودم.

وقتی وارد مغازه شد و کمی خوش و بش کردیم بهش گفتم بره لباس کارش رو بپوشه.

معلوم بود پسر کاری هست و توی همین خاک ها و پایین شهر بزرگ شده!

وقتی لباس هاش رو پوشید اومد سمتم و گفت:
خب جناب میخوای برات موتور کدوم ماشین قراضه ای رو تبدیل به موتور بنزش کنم؟!

خندیدم به حرفش و زدم روس دوشش و گفتم:
قربون دستت شما اول برو وسایل روی اون میز رو مرتب کن تا بعد بهت بگم!

لبخندی زد و گفت:
چشم امر امر شماست اوستا!

لبخندی زدم و وقتی مشغول تمیز کردن میز شد گفتم:
به آیهان نمیخورد راضی بشه کار کنی...

سری تکون داد و گفت:
درسته اولش مخالف بود اما خب من میخواستم دستم توی جیب خودم باشه و در واقع میخواستم که حس کنه به یه مرد تیکه کرده نه یه پسری که تا چشمش به پول دوست پسرش خورده پاش رو روی پاش انداخته و داره ازش استفاده میکنه!

لبخندی با تحسین روی لبام نشست و گفتم:
نه ایول بیشتر خوشم اومد ازت...پس علاوه بر اون زبون شیرین و شیطونت چیزهای دیگه ای هم توی دست و بالت داری مثه مردونگی و مرام!

خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
پس چی فکر کردی داداش...به ما میگن علیار...اسم علی رو الکی به دوش نمیکشیم که!

⛓️in his captivity🍂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant