⛓️54🍂

521 50 0
                                    


🍁آیکان🍁

به سمت خونه باغ سامان روندم.
خیلی دنج و باحال بود.
همیشه بهترین مهمونی هامون اونجا برگذار میشد و چون راهش به شهر خیلی دور بود و خونه های کمی هم دورش بودن مشکلی از اومدن پلیس و...نداشت!

وقتی به عمارت رسیدم بوقی زدم که سرایدار در رو باز کرد.
ماشینم رو توی حیاط پارک کردم.
به محض پیاذه شدن دستی روی شونه ام نشست و ضربه ای بهش زد که برگشتم سمت سامان.
خندید و بغلم کرد که بغلش کردم و گفت:
نامرد نمیگی دلم برات تنگ میشه؟!مثلا کل دانشگاه رو همکلاسی بودیم و کلی برو و بیا داشتیم...قدر یه ساعت وقت نداشتی واسم؟!

تلخ لبخند زدم و گفتم:
والا درگیر بودم اما جبران میکنم...هر جا خواستی بری هستم!

خندید و آروم زد به بازوم و گفت:
خوبه...بیا بریم بچه ها منتظرن!

با لبخندی تایید کردم و از پله ها بالا رفتیم و جلوتر در رو باز کرد و وارد سالن بزرگ عمارتش شدیم.
همگی بادیدنم سوت و جیغ و دست زدن و هر کدوم تقریبا پریدم توی بغلم.
خندیدم و شروع کردن به زدنم که منم کم نزاشتم و نزدیک یه ربع بیست دقیقا هر چی مشت و سیلی بود روی هم خالی کردیم البته کاملا شوخی و نمایشی بود و تنها فقط دردت میومد و رد و خط و خشی روی بدنت نمینداخت!

سامان که میدونست از پسمون برنمیاد رفت سمت دخترها و نشست کنارشون و تمراهشون میخندید بهمون.

اردلان از یقه ام گرفت و کوبید به دیوار و گفت:
تخم سگ مگه قول ندادیم کسی حق نداره پاش رو از تیم بندازه بیرون...چی چی فاز گرفتی واسه خودت و رفتی و نه زنگی و نه سیاحتی؟!

خندیدم و از یقه اش گرفتم و بلند گفتم:
امون میدی اصلا حرف بزنم؟!من نرفتم که برم که...فقط درگیر بودم...

جواد سیلی نرمی به صورتم زد و گفت:
بشین بابا...اصلا بابای میلیاردت اجازه میده دست به سیاه و سفید بزنی تو...از سر و ریخت شیک و دست نخورده ات معلومه...

آرزو کلافه سمتمون اومد و جدامون کرد و گفت:
بسه دیگه بدبخت رو کشتین...اصلا شاید داشت به قرارهاش میرسید و نتونست هوم؟!

دست به سینه و با لبخندی بهم چشم دوخت و بقیه هم بهم چشم دوختن که هول کرده لب زدم:
خب نه...هنوز...هوف...هنوز کسی...

سامان نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
داداش نپیچون لقمه رو...بدجور گیرشی...اصلا تابلوعه!

⛓️in his captivity🍂Место, где живут истории. Откройте их для себя