🍁آیکان🍁بچها خندیدن که اخمی بین ابروهام نشست و روی مبل نشستم.
آرزو وقتی دلخوریم رو دید به همه گفت ساکت باشن و اومد کنارم نشست و گفت:
آیکان؟!بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
بله؟!دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
پسره کیه؟!نیم نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد و گفت:
ببین خودت خوب میدونی که من همیشه کمکت میکنم و آرومت میکنم...سامان هم اومد کنارم نشست و دستش رو انداخت دور و گفت:
آره داداش بریز بیرون خودت رو...ما هستیم و کمکت میکنیم...با خنده به اردلان و جواد اشاره کرد و گفت:
اصلا این دو تا توله سگ رو میفرستم برن خفتش کنن...هوم؟!کلافه نگاهشون کردم و گفتم:
اون تصوری که ازم داشتین رو بریزین دور...همه منتظر و متعجب نگاهم کردن که آروم لب زدم:
من تاپ نیستم...یعنی من نمیتونم تاپ باشم و همهتون توی هر مهمونی کسی رو بهم معرفی میکردین که کوچیک تر از من باشه و میدیدین که من رد میکردم و خب...چند ثانیه سکوت همه ی سالن رو برداشت و یهو اردلان اومد جلو و خندید و از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
برو بابا عجب...چرا به فکر خودم نرسید بگیرمت...با خنده خواستم پسش بزنم که موهام رو بهم ریخت و گفت:
عروس به این نجیبی و پولداری و خوش قد و بالایی اصلا واسه مادرم کم پیدا میشه...همه به حرفش خندیدن که حرصی با پا توی شکمش زدم که با خنده روی زمین افتاد و گفتم:
بمیر بابا کی به توی لاس زن نظر کرد!با خنده لب زد:
جوووون بابا وحشیم هست!با این حرفش همه خندیدن و آرزو بالشت روی مبل رو سمت اردلان پرت کرد و گفت:
دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم مشکل چیه!سمتم برگشت و با مهربونی همیشگیش لب زد:
عشقت یه طرفه هست مگه نه؟!برای همین اینقدر چهرت نگران و ناراحته؟!نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم و موهام رو صاف کردم و گفتم:
اون یه مرد درون گرا و سخت گیره!سامان سری تکون داد و گفت:
باهاش حرف زدی؟!نظرش منفی بوده؟!بغض کردم و لب زدم:
چشاش میگن که چقدر این رابطه رو میخواد...اما...آرزو دست روی دستم گذاشت و گفت:
اما عقلش و آبرو و سنت و فرهنگ قدیمی که داره نمیزاره؟!لبخندی به شعور و درک همهشون زدم و سری تکون دادم که اردلان گفت:
ببین داداش راه حل اینه که باید غیرتش رو روی عشقی که توی سینه اش هست بیدار کنی!جواد تایید کرد و گفت:
درسته میتونی با یه نفر بری توی رابطه که البته یه جوری هم باشه که همیشه باهم ببینتتون!سامان سری تکون داد و گفت:
خونه اش کجاست؟!